مهسا و حسین عشق ما

3 سال و 11 ماهگی مهسا جونم

مهسا جونم غذاهای مورد علاقه ات تا الان پلو و خورش با سیب زمینی چوبی(منظور همون قیمه سیب زمینی هست) ماکارونی و پیزا (پیتزا) البته از بیرون باید باشه با یک عالمه سس . البته پیتزا رو هم به خاطر همون سس هاش دوست داری. شیر دوست نداری. هر روز برنامه کارتون به شرط شیر داریم. گاهی اوقات از کارتون هم میگذری شیر نمیخوری . ولی بیشتر اوقات با اکراه یک لیوان شیر رو در روز میخوری. چند روز پیش، از سفر مشهد یاد کردی گفتی دوباره منو میبرید اون هتله؟ گفتم باشه حالا چرا؟ گفتی یخچال داره از توی یخچالش  میخوام خوردنی بردارم از مهسا خواستم برای کوشان پسر نسیم (چیپو گالری) که دچار مننژیت مغزی شده دعا کنه. اولش صلوات فرستادیم و شما گفتی خدایا ...
19 مرداد 1393

6 ماهگی حسین جونم

حسین جان تغییرات محسوسی داشتی. وقتی بغلم باشی و هر چیزی رو که به دست بگیرم تلاش میکنی تا از دستم بگیری. یک هفته ای هست که شصتت رو میخوری و گاهی اینقدر این کار طول میکشه که میترسم نتونم ترکت بدهم. الان دیگه راحت پاهات رو با دستت میگیری. از 5 ماهگی به بعد تلاش زیادی برای نشستن میکنی. بخصوص وقتی که شیر میخوری و بعد میخوابونمت و بادگلو هم داری به زحمت سرت رو بالا میاری. با پشتیهای کمکی هم مینشینی و گاهی در همون حالت هم دادهای قشنگی میکشی البته میدونم که با این دادها داری با اشتیاق حرف میزنی . هنوز هم بادگلو در خواب اذیتت میکنه و اگر هوشیارتر باشی بیدار میشی و من رو خبر میکنی اگر هم به خواب عمیقی رفته باشی سریع به پهلو میگردی و جمع و جور ...
15 مرداد 1393

سفر یکروزه به ورسک

9 تیر ماه که همزمان با تعطیلات عید فطر بود به همراه مامان بزرگ، باباحاجی، عمه سمیه ، عمه سمیرا ، خاله جون  و خاله نفیسه عزم سفری یکروزه به پل ورسک کردیم. پل ورسک در فاصله 20 یا 30 کیلومتری بعد از فیروزکوه قرار دارد.آب و هوای فوق العاده خنک در حالیکه در تهران هوایی گرم در حدود 38 تا 40 درجه رو تجربه میکردیم. هوا اصلا شرجی نبود . مابین دو کوهی که پل ورسک آنها رو بهم وصل میکرد رودخانه ای باریک میگذشت که در این فصل سال  عمق کمی داشت و ما این رود را در پیش گرفتیم و در کنار آن در فاصله ای دورتر از پل مستقر شدیم. در زمانی که آنجا بودیم دو بار هم قطار عبور کرد و برای ما خیلی جذاب بود. بعد از صرف ناهار حدود 40 دقیقه د...
15 مرداد 1393

3 سال و 10 ماهگی مهسا جونم

مهسا جونم شیرین زبونیت قند تو دل ما آب میکنه. گاهی اوقات یک کاری انجام میدی که ناراحت میشم با همون زبان مینیاتوریت میگی: مامان جون ببخشید دیگه از این کارا نمی کنم. منو قبول کن  و من در مقابل این جمله ات دیگه نمیتونم مقاومت کنم ای بلا!  بعضی کلمات رو کمی اشتباه تلفظ میکنی منم عمدا درستش رو بهت تاکید نمیکنم آخه این تلفظهات رو خیلی دوست دارم مثلا وقتی در ماشین هستیم میگی : منم میخوام بیام "عبق" بشینم یا به خرگوش میگی "خربوش" به لباس اورال میگی "اولارم رو میخوام بپوشم" به واسطه بازگشت عمو جمال از سفر مقدس مکه و مدینه فرصتی پیش اومد تا دوباره به اراک بریم. عکسهایی که اراک گرفتیم ...
15 مرداد 1393

5 ماهگی حسین جونم

به دلیل اینکه در دوره قبل حسین کمی افت رشد پیدا کرده بود قرار شد علیرغم اینکه هنوز کامل کولیک رفع نشده ولی همه نوع مواد غذایی را مصرف کنم تا شیرم مغذی تر شود. خوشبختانه این روش موثر افتاد و علیرغم گریه های زیاد ناشی از دل درد و همینطور بالا آوردن های مکرر بعد از هر بار شیردهی، نمودار رشدت به حالت قبل برگردد و راضی کننده بود .  وزن 4 و نیم ماهگی: 7 کیلوگرم هنوز هم بعد از هر بار شیر خوردن شیر دَلَمه(پنیری) شده بالا میاری و البته چون وزن گیریت خوب بود دیگه بابت این مساله به پزشک مراجعه نکردیم .  باد گلو هنوز اذیتت میکنه و گاهی اوقات به خاطر همین مساله از خواب ناز میپری و دوباره سیکل شیر دادن و خوابیدن شروع میشه...
10 مرداد 1393

3 سال و 9 ماهگی مهسا جونم

دخترکم  نازنینم تو کی بزرگ شدی که من حتی از ثبت لحظه های بزرگ شدنت جا میمونم. بعضی موقعها خیلی دلم میگیره از این که دیگه نمیتونم راحت علیرغم اصرارت پارک ببرمت، بیرون بگردونمت و یا حتی با هم بشینیم و کاردستی درست کنیم. خیلی دلم میخواد این روزها میبردمت شهر کتاب چرخی میزدی و یکسری لوازم التحریر برات میخریدم و میامدیم وبععععععععد نقاشهای هنر مندانه شما. اما یکبار به تنهایی شما دوتا ووروجک رو بیرون بردم و سخت بود نه اینکه شیطون باشی یا اذیت کنی. اصلا نه  اینقدر  حرف گوش کن بودی که دلم میخواست بچلونمت ولی اینکه قرار بود حواسم بهتون باشه و از دیدم خارج نشی کمی کار رو سخت میکرد و البته راه بازگشت که خسته شدی و خرده فرمایشات ...
10 مرداد 1393

4 ماهگی حسین و سفر به مشهد

وزن:  6/7 کیلوگرم                  قد 65 سانت                  دورسر 42/3 13 خرداد به مشهد رفتیم و حسینم 4 ماهگیت رو در کنار حرم امام رضا جشن گرفتیم و در آن زمین نورانی خدا را به واسطه داشتن چنین فرشته هایی شکر کردیم.  حسین در چهار ماهگی دیگه میتونه تا روی پهلو بیاد و گاهی هم غلت میزنه ولی نمیتونه زیاد بمونه و  سریع داد گریه سر میده سفر بسیار دلچسبی بود به همه ما بسیار خوش گذشت. گرچه کنترل دوتا بچه کوچک کمی سخت بود ولی دلنشین هم بود. بخصوص وقتی 4 تایی در صحن اصلی حرم مینشستیم و بارگاه رو نظاره میکردیم و در دل با او حرف...
10 مرداد 1393

نمایشگاه کتاب 93

امسال هم بچه بغل با عشقم مهسا به نمایشگاه کتاب رفتیم. خیلی خاطره خوبی از نمایشگاه پارسال در ذهنت مانده بود بخصوص پاندای بستنی میهن  . پارسال با این آقای پانداپوش عکس نگرفتی و تا تبلیغش رو میدیدی میگفتی بریم نمایشگاه کتاب تا باهاش عکس بگیرم گرچه امسال هم گفتی نه نمیگیرم بذاز بزرگتر بشم. کمی ازش میترسی. امسال باباجون و عمه سمیرا هم باهامون بودن و خیلی کمک کردن کلی توی غرفه ها چرخیدیم و یکسری شما کتاب انتخاب کردی و کلی هم خودم برات خریدم. روزهایت همیشه پرکتاب باد. دوربین هم برده بودم ولی متاسفانه با شارژ خالی. فقط تونستم 2 3 تا عکس در محوطه وروردی بگیرم.  البته با وبایل تعدادی عکس گرفتیم. به غرفه نماز و اذان هم سر...
10 مرداد 1393
1